در دلم تردید دارم عشق را فهمیده ام
یا فقط نوری ز عشق من دیده ام
گر که این نور است پس عشق چیست
یا که معشوق چنین اعجاز کیست
تا کجا باید برفت و در کجا باید نشست
تا به کی این شیشه ی دل دم به دم باید شکست
در شکستن رازها پنهان و اسراری نهان
بی شکستن در وجودش نیست این درّ گران
این چه اعجازی است دل را می برد
صاحب اعجاز از بهر وصال جان می خرد
چون که جان دادی دگر دلداده ای
عاشقی را می خری و ساکن میخانه ای
من که مخمور می و ساقی شدم دیوانه ام
تا ابد هم ساکن دیوانه ی میخانه ام